سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر چی تو بخوای
 
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/6/7 توسط مایسا | نظر

http://www.ardakanbehdar.ir/Files/dr/1197412452.jpg 

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند

یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند

و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی

 پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند

که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه

، امتحان دوشنبه صبح بوده است.

 بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن

 از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند:

« ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک

خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی

 نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین

 دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد

فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.

 چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها

 را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی

 را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین

مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی

 آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه

 را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند

 که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!!



عکس روز

http://irupload.ir/images/tpcombg1mnr1e4e7mtp.jpg

 

نوشته شده در تاریخ شنبه 89/6/6 توسط مایسا | نظر

http://ariagostar.com/xml/mah_di/photo/Tops1/n51oj6.jpg

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: "" خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟""
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.

 


نوشته شده در تاریخ شنبه 89/5/9 توسط مایسا | نظر

در یک غروب پنج شنبه پیرمرد موسفیدی در حالی که دختر
جوان و زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد
وارد یک جواهر فروشی شدند و به جواهر فروش گفت : یک
انگشتر مخصوص برای دوست دخترم می خواهم.(چه قدر پر رو بوده )
مرد جواهرفروش به اطرافش نگاه کرد و انگشتر فوق العاده
گرانی و زیبایی که ارزش آن 3 میلیون دلار بود را به
پیرمرد و دختر جوان نشان داد.چشمان دختر جوان برقی زد
تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد.
پیرمرد در حال دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت : خب
، ما این رو برمیداریم. جواهرفروش با احترام پرسید که
پول اونو چطور پرداخت می کنید؟
پیرمرد گفت : با چک ، ولی خب من میدونم که شما باید
مطمئن بشید که تو حسابم پول هست یا نه بنابراین من این
چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز دوشنبه که
بانکها باز می شه ، به بانک من تلفن بزنید و تایید
اونو بگیرید و بعد از ظهر اون روز همون روز من انگشتر
رو از شما می گیرم.
صبح دوشنبه مرد جواهر فروش در حالی که به شدت ناراحت
بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت :
من الان حسابتون رو چک کردم اصلا نمی تونم تصور کنم که
توی حسبابتون حتی یک ریال هم نیست!!!

پیرمرد جواب میده : متوجه هستم چی میگید ، ولی در عوضش
می تونی تصور کنی که من تو این دو سه روز چقدر
خوش گذشت، واقعا که بهترین روزای عمرم بود.!



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/5/8 توسط مایسا | نظر

" داستان کوتاه حکمت خدا یک داستان زیبای واقعی که به
ما می آموزد هیچ رویدادی بی دلیل نیست . کشیش تازه کار
و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی
کلیسایی در حومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل
ماه اکتبر وارد شهر شدند . زمانی که کلیسا را دیدند ،
دلشان از شور و شوق آکنده بود . کلیسا کهنه و قدیمی
بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت . دو نفری نشستند و
برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی
24 دسامبر آماده شود . کمی بیش از دو ماه برای انجام
کار ها وقت داشتند . کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند
.

 دیوار ها را با کاغذ دیواری پوشاندند . جاهایی را که
رنگ لازم داشت ، رنگ زدند و کار های دیگری را که باید
می کردند ، انجام دادند . روز 18 دسامبر آنها از
برنامه شان جلو بودند و کـارها تقریباً رو به پایان
بود . روز 19 دسامبر باران تندی گرفت که دو روز ادامه
داشت . روز 21 دسامبر پس از پایان بارندگی ، کشیش سری
به کلیسا زد ، وقتی وارد تـالار کلیسا شد ، نزدیک بود
قلب کشیش از کار بیافتد . سقف کلیسا چکه کـرده بود و
در نتیجه بخش بزرگی از کاغذ دیواری به اندازه ای حدود
6 متر در 5/2 متر از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه
کنده شده و سوراخ شده بود . کشیش در حالی که همه
خاکروبه های کف زمین را پاک می کرد ، با خود اندیشید
که چاره ای جز به عقب انداختن برنامه شب کریسمس ندارد
. در راه بازگشت به خانه دید که یکی از فروشگاه های
محلّه ، یک حـراج خیریه برگزار کرده است . کشیش از
اتومبیلش پیاده شد و به سراغ حـراج رفت .

در بین اجناس
حراجی ، یک رومیزی بسیار زیبای شیری رنگ دستبافت دید
که به طرز هنرمندانه ای روی آن کار
شده بود . رنگ
آمیزی اش عالی بود . در میانه رو میزی یک صلیب گلدوزی
شده به چشم می خورد . رومیزی درست
به اندازه سوراخ روی
دیوار بـود . کشیش رومیزی را خرید و به کلیسا برگشت
حالا دیگر بارش برف آغاز شده بود . زن سالمندی که از
جهت رو به روی کشیش می آمد دوان دوان کوشید تا به
 اتوبوسی که تقریباً در حال حرکت بود برسد ، ولی تلاشش
بی فایده بود و اتوبوس
راه افتاد . اتوبوس بعـدی 45
دقیقه دیگر می رسید . کشیش به زن پیشنهاد کرد که به
جای ایستادن در هوای سـرد به درون کلیسا بیاید و آنجا
منتظر شود .
زن دعوت کشیش را پذیرفت و به کلیسـا آمـد
و روی یکی از نیمکت های تالار نیایش نشست . کشیش رفت
نردبان را آورد تا رومیـزی را روی دیوار نصب کند . پس
از نصب ، کشیش نگاه رضایت مندانه ای به پرده آویخـتـه
شـده کرد ، باورش نمی شد که این قدر زیبا باشد . کشیش
متوجه شد که زن به سوی او می آید . زن پرسید : این
رومیزی را از کـجا گرفته اید ؟ و بعد گوشه رومیزی را
به دقت نگاه کرد . در گوشه آن سه حـرف گلدوزی شده بود
. این ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگی او بودند .
او 35 سال پیش این رومیزی را در کشور اتریش درست کرده
بود . وقتی کشیش برای زن شرح داد کـه از کجا رومیزی را
خریده است . باورکردنش برای زن سخت بود .

ادامه مطلب...
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/4/24 توسط مایسا | نظر
 
http://www.iranvij.ir/upload/images/ymwh3tlvqfrj9q1j477s.jpg
 

همسرم با صدای
بلندی کفت : تا
کی میخوای سرتو
توی اون روزنامه
فروکنی؟ میشه
بیای و به
دختر جونت بگی
غذاشو بخوره؟

روزنامه را به
کناری انداختم و
بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا
بنظر وحشت زده می
آمد. اشک در
چشمهایش پر شده
بود

ظرفی پر از شیر
برنج در مقابلش
قرار داشت.

آوا دختری زیبا و
برای سن خود
بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف
کردم و ظرف را
برداشتم و گفتم،
چرا چند تا قاشق
گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا
عزیزم. آوا کمی
نرمش نشان داد و
با پشت دست
اشکهایش را پاک
کرد و گفت:

باشه بابا، می
خورم، نه فقط چند
قاشق، همه شو می
خوردم. ولی شما
باید…. آوا مکث
کرد.

بابا، اگر من
تمام این شیر
برنج رو بخورم،
هرچی خواستم بهم
میدی؟

دست کوچک دخترم
رو که بطرف من
دراز شده بود
گرفتم و گفتم،
قول میدم. بعد
باهاش دست دادم و
تعهد کردم.

ناگهان مضطرب
شدم. گفتم، آوا،
عزیزم، نباید
برای خریدن
کامپیوتر یا یک
چیز گران قیمت
اصرار کنی.

بابا از اینجور
پولها نداره.
باشه؟

نه بابا. من هیچ
چیز گران قیمتی
نمی خوام.

و با حالتی
دردناک تمام
شیربرنج رو فرو
داد.

در سکوت از دست
همسرم و مادرم که
بچه رو وادار به
خوردن چیزی که
دوست نداشت کرده
بودن

عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد
آوا نزد من آمد.
انتظار در چشمانش
موج میزد.

همه ما به او
توجه کرده بودیم.
آوا گفت، من می
خوام سرمو تیغ
بندازم. همین
یکشنبه.

تقاضای او همین
بود.

همسرم جیغ زد و
گفت: وحشتناکه.
یک دختر بچه سرشو
تیغ بندازه؟
غیرممکنه. نه در
خانواده ما.

و
مادرم با صدای
گوشخراشش گفت،
فرهنگ ما با این
برنامه های
تلویزیونی داره
کاملا نابود
میشه.

گفتم، آوا،
عزیزم، چرا یک
چیز دیگه نمی
خوای؟ ما از دیدن
سر تیغ خورده تو
غمگین می شیم.
خواهش می کنم،
عزیزم، چرا سعی
نمی کنی احساس ما
رو بفهمی؟

سعی کردم از او
خواهش کنم. آوا
گفت، بابا، دیدی
که خوردن اون
شیربرنج چقدر
برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت.
و شما بمن قول
دادی تا هرچی می
خوام بهم بدی.
حالا می خوای
بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود
تا خودم رو نشون
بدم. گفتم: مرده
و قولش.

مادر و همسرم با
هم فریاد زدن که،
مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو
برآورده میشه.

آوا با سر
تراشیده شده
صورتی گرد و
چشمهای درشت
زیبائی پیدا کرده
بود .

صبح روز دوشنبه
آوا رو به مدرسه
بردم. دیدن دختر
من با موی
تراشیده در میون
بقیه شاگردها
تماشائی بود
.

آوا
بسوی من برگشت و
برایم دست تکان
داد. من هم دستی
تکان دادم و
لبخند زدم.

در همین لحظه
پسری از یک
اتومبیل بیرون
آمد و با صدای
بلند آوا را صدا
کرد و گفت، آوا،
صبر کن تا من
بیام.

چیزی که باعث
حیرت من شد دیدن
سر بدون موی آن
پسر بود. با خودم
فکر کردم، پس
موضوع اینه.

خانمی که از آن
اتومبیل بیرون
آمده بود بدون
آنکه خودش رو
معرفی کنه گفت،
دختر شما، آوا،
واقعا

فوق العاده ست. و
در ادامه گفت،
پسری که داره با
دختر شما میره
پسر منه.

اون سرطان خون
داره. زن مکث کرد
تا صدای هق هق
خودش رو خفه کنه
.


در تمام ماه
گذشته هریش
نتونست به مدرسه
بیاد. بر اثر
عوارض جانبی شیمی
درمانی تمام
موهاشو از دست
داده.
نمی خواست به
مدرسه برگرده.
آخه می ترسید هم
کلاسی هاش بدون
اینکه قصدی داشته
باشن

مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون
رو دید و بهش قول
داد که ترتیب
مسئله اذیت کردن
بچه ها رو بده.
اما، حتی فکرشو
هم

نمی کردم که اون
موهای زیباشو
فدای پسر من کنه
.

آقا، شما و
همسرتون از بنده
های محبوب خداوند
هستین که دختری
با چنین روح
بزرگی دارین.

سر جام خشک شده
بودم. و… شروع
کردم به گریستن.
فرشته کوچولوی
من، تو بمن درس
دادی که فهمیدم
عشق واقعی یعنی
چی؟
خوشبخت ترین مردم
در روی این کره
خاکی کسانی نیستن
که آنجور که می
خوان زندگی می
کنن.

آنها کسانی
هستن که خواسته
های خودشون رو
بخاطر کسانی که
دوستشون دارن
تغییر میدن.


 


نوشته شده در تاریخ شنبه 89/4/19 توسط مایسا | نظر

 


(این داستان واقعی است)

ساعت نزدیک شش صبح بود، زنگ تلفن بصدا درآمد، دخترم گوشی را برداشت بعد از چند لحظه آمد داخل اتاقم. داشت گریه میکرد. صدایش میلرزید، بسختی حرف میزد، رنگ از رخسارش پریده بود، نفس نفس میزد،

- مامان، خاله


- خاله چی؟ چی شده؟


- تصادف کرده، حالش خیلی بده.


سه خواهرم در آلمان زندگی میکنند، دو برادرم یکی انگلیس یکی ایران، خودم هم ایران. صاحب شرکت نسبتاً بزرگی هستم. با وجود زن بودنم خیلی خوب از پس تجارت برآمده ام. چند ده نفر آقا و خانم در این شرکت کار میکنند، عاشق کارم هستم و بسیار نکته بین و دقیق. وضعیت مالی خوب، درآمد بالا، خانه ای بزرگ و مجلل با استخر، سونا و جکوزی، بهترین وسایل، ویلای شمال، اتومبیل گران، مسافرتهای پر هزینه، لباسهای رنگارنگ، کارگر خانه. دو دختر دارم. دخترانم صاحب اتومبیل هستند، پول هفتگی خوبی میگیرند، شیک لباس می پوشند، باشگاه، گردش، تفریح، رقص، زندگی خوبی دارند. از شوهرم جدا شده ام. همسر جدیدم مهربان است.


خواهر بزرگم صاحب سه فرزند بود. دو پسر که سوی زندگی خود رفته بودند و یک دختر معلول که از بدو به دنیا آمدنش برای نگهداری از او رنج بسیار تحمل کرده بود. از جدایی شوهرش دو سالی میگذشت. او با دخترش در شهری کوچک در آلمان زندگی میکرد. همچون پرستاری شبانه روز از دخترش نگهداری میکرد. تمام وقت و ذهنش درگیر او بود.
آن روز زمانی که به همراه دخترش درحال برگشت به خانه بود کنترل اتومبیل را به ناگاه از دست میدهد و از بخت بد با تانکر بنزینی که در کنار بزرگراه متوقف شده بود برخورد میکند. در اثر این تصادف و برخورد جسمی به سرش به شدت دچار خونریزی مغزی شده و به بیمارستان منتقل گردید. دخترش خوشبختانه آسیب زیادی ندید.


بعد از شنیدن این خبر نمی دانستم چه کنم، اشک می ریختم و از خدا کمک خواستم و دعا کردم. بدنم می لرزید. خواهر کوچکم میگفت دکترها قطع امید کرده اند، فقط قلبش میتپید، مغرش علائم حیاتی نداشت. چه باید میکردم؟ چه میتوانستم بکنم؟ فقط دعا، اشک و بی تابی. یاد خاطراتش می افتادم. عکسهایش را پیدا کردم و ورق زدم. اشک، اشک، اشک، افسوس، دریغ.


روز بعد خبر دادن که تمام شد! خواهرم مرد. چگونه باور میکردم؟ چطور ممکن است؟ یعنی خواهرم دیگر در این دنیا نیست؟ یعنی نمی توانم هرگز او را ببینم؟ مگر می شود؟ نکند خواب می بینم؟ ولی حقیقت داشت، او رفت. یکی از پسرانش در اسپانیا بود. وقتی رسید بر بالین مادرش، بعد از چندین دقیقه، قلبش نیز از تپیدن باز ایستاد. گویی منتظرش بود.
به همراه پدر و برادرم بلیط گرفتیم و راهی آلمان شدیم. مدت کمی بود که عمل زیبایی کرده بودم، بدنم پر از بخیه بود، بشدت درد داشتم، حالا باید چه کنم درد رفتن او یا درد جسمم را تحمل کنم؟ معده ام بخاطر تنشهای عصبی زیاد به شدت درد گرفته بود. اشک می ریختم، کدام درد را تحمل کنم؟ خدایا چرا؟ وقتی هواپیما فرود می آمد بی اختیار گریه ام گرفت، مسافران تعجب کرده بودند. کجایی خواهرم؟ چگونه باور کنم که دیگر نیستی؟


مقدمات انجام شد. دو روز بعد در مراسمی او را به خاک سپردیم. قبل از دفن، چهره اش را دیم، زیبا بود. هیچ اثری از تصادف نبود. گویی خواب است، او را صدا می زدم که بیدار شو، جای تو اینجا نیست، اما خوابش ابدی بود و جواب نمی داد. وداعی دردناک، همچون کابوسی وحشتناک، ولی حقیقت داشت. این رسم زندگی است که هر چه داری روزی از دست خواهی داد.


روز بعد به خانه اش رفتم، حس غریبی بود، وارد خانه که شدم گریه ام گرفت. هنوز بوی او می آمد. گویی هنوز زنده است. خانه ای کوچک، اساسیه ای اندک و معمولی، به سراق کمد لباسهایش رفتم. لباسهایی کهنه و قدیمی. همان لباسهایی بود که من زمان مسافرتهایش به ایران به او داده بودم. اشکهایم بیشتر جاری میشد. اثری از زرق و برق نبود. فقط سادگی و بی آلایشی، خدایا این زندگی خواهر من بود؟ منی که این همه آدم از قبالم می برند؟ منی که اینگونه خرج میکنم؟ چرا ارزش کل وسایل خواهرم به اندازه خرجی که من در یک سفر میکنم نیست؟


یاد آمدنش به ایران افتادم. به در طول اقامتش خانه من بود. همیشه با دخترش می آمد. وقتی ایران بود بیشتر اوقات در خانه می ماند و من به مشغولیات خود می رسیدم. همیشه میگفت چرا کم به من بها میدهی؟ چرا تحویل نمیگیری؟ دوست داشت زمانی که ایران است او را برای تفریح و گردش بیرون ببرم. ولی من به خاطر کارم و گرفتاری زیادم قادر نبودم. همیشه چمندانش پر از سوغاتی برای من و خانوده ام بود. برای خود زیاد خرج نمیکرد و بیشتر می بخشید. او سخاوتمندانه می بخشید و فقط از من انتظار کمی توجه و محبت داشت. ولی گویی که او را نمی دیدم. بیشتر غرق زندگی خود بودم.


این افکار بسیار عذابم میداد. عذابی که راه جبرانی ندارد و همیشه با من خواهد بود. اشک می ریختم و اشک می ریختم. چرا به او توجه نمی کردم؟ چرا کمکی به او نکردم؟ می توانستم پول زیادی که اکنون برای مراسم خاکسپاریش خرج کردم، در زنده بودنش به او بدهم. کاش زنده میشد تا جبران کنم، تا محبت کنم، تا اهمیت دهم، تا او را ببینم، خواهرم را، ولی افسوس، دریغ... هرگز برنخواهد گشت.


اکنون سراسر درد و پشیمانیم. دیگر چگونه می توانم از زندگی لذت ببرم. چگونه خاطراتش را فراموش کنم؟ او سرشار شوق به زندگی بود. برای خود امیدها و برنامه ها داشت. می خواست از زندگی لذت ببرد. در زندگی مشکل زیاد داشت ولی مثل شیر با آنها مبارزه میکرد. چگونه میتوانم با خود کنار بیایم که چرا وقتی میتوانستم کمکش کنم، نکردم. پشیمانی چه سود؟


من چگونه میتوانستم چنان زندگی مرفهی داشته باشم در صورتی که خواهرم در رنج و مشقت بود. چگونه میتوانستم سوار ماشینی گرانقیمت شوم در حالی که او اتومبیلی بسیار ارزان و ابتدایی داشت. چگونه میتوانستم از زندگی لذت ببرم در صورتی که او نمی برد؟ لباسهایی فاخر برتن کنم درصورتی که او بر تن نمی کرد؟ خرجهای آنچنانی و بی مورد؟ مگر او خواهر من نبود؟ مگر همخون من نبود؟ چرا اکنون که دیگر نیست چنین می اندیشم؟


با خود فکر کردم. این روزها انسانها بشدت غرق در خواهش ها و خواسته های خود هستند، تمام تلاشها و تکاپوها فقط به این خاطر انجام میشود که به آرزوها و تمایلات خودشان دست پیدا کنند. در این راه فقط خود را می بینند و فقط به یک نکته فکر میکنند: "چگونه به خواسته هایم برسم؟" پس دیگران چه؟ برخی آنقدر در روزمرگی و مشغله خود گرفتار هستند که حتی نزدیکترین کسان خود را نمی بینند و فراموش میکنند. داشته هایشان را فقط برای خود می خواهند. برای لذت بیشتر و رفاه بیشتر خود. گویی دیگرانی اصولاً وجود ندارند و اموالشان را برای لذت بیشتر برای خود حفظ میکنند. با خرید اتومبیل گران فخر فروشی میکند و زندگی مجلل خود را مایه اعتماد به نفس میدانند. حتی از محبت کردن دریغ می ورزند و خساست میکند. مشکل اساسی همین "خود" است.


اگر خودخواهی نبود و آنقدر برآوردن هوای نفس معیار زندگی محسوب نمی شد، اکنون شاهد دنیایی بسیار زیباتر بودیم. چرا داشته هایمان را در زمان توانگری با دیگران تقسیم نکنیم؟ چرا به آنها محبت نکنیم؟ دیگرانی که در همین نزدیکی ما هستند ولی وجودشان احساس نمیشود. دیگرانی که بعضاً عزیزان ما هستند. چرا کمی از حق خود نگذریم برای شادی و رفاه دیگران. چرا همه چیز را فدای زیاده خواهی خود کنیم. اکنون که هستند و می توانیم، عمل کنیم چرا که شاید فردا ممکن است یا ما نباشیم یا آنها. بیاد داشته باشیم که جبران برخی اشتباهات هرگز عملی نخواهد شد.


نوشته شده در تاریخ شنبه 89/4/5 توسط مایسا | نظر

 

حدود چند ماه قبل CIA  شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد.

پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور CIA یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می   داد گفت :

"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!"

 

.
مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت :

 "– حتما شوخی می کنید، من هرگز نمی توانم به همسرم شلیک کنم."

مامور CIA  نگاهی کرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستید."

بنا براین آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حالیکه اسحه ای را به او می دادند گفتند:

"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. همسرت درون اتاق نشسته است این اسلحه را بگیر و او بکش "

مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد  اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از 5 دقیقه او با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت:

.

" – من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس می زنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم،"

.

کارمند CIA پاسخ داد:

.

"- نه! همسرت را بردار و به خانه برو."

.

حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:

.

" – ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. این تست نهایی است. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است .. این اسلحه را بگیر و او را بکش."

.

او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صدای شلیک 12 گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد، آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سرو صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ایستاده بود دیدند. او گفت:

.
"- شما باید می گفتید که گلوله ها مشقی است.

.  

من مجبور شدم مرتیکه را آنقدر با صندلی بزنم تا بمیرد


نوشته شده در تاریخ جمعه 89/4/4 توسط مایسا | نظر

http://www.katinkamatson.com/500/images/tulip_in_a_glass.500.jpg

ا

امیری به شاهزاده خانمی گفت

 من عاشق تو ام

شاهزاده گفت:

زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است ...

  امیر برگشت و دید هیچکس نیست .

  شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!! 

عاشق به غیر از معشوقش نظر نمی کند .

 


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/4/1 توسط مایسا | نظر
The Praying Hands
Praying hands by Albrecht Durer
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18
فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده
بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که
در آن حوالی پیدا می شد تن می داد.

در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو
تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر
دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی
خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را
برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.

یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر
تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می
بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش
را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر
بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در
چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش
حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه
دهد.

آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند.
آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به
معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه
روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد
و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های
آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ
التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به
دست آورده بود.

وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر
برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده
پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام
آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش
برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده
بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت:
آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می
توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از
تو حمایت میکنم .

تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت.
اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به
آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را
پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان
داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم
به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال
کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم
چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می
کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم
نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه
برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...


بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها
نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها وآبرنگ ها و
کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان
نگهداری می شود.

یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که
برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته
برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت
آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را
صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را
متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.







نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/3/30 توسط مایسا | نظر

یه روز صبح یه مریض به دکتر جراح مراجعه میکنه و از کمر درد شدید شکایت میکنه .دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه : خب، بگو ببینم واسه چی کمر درد گرفتی؟

مریض پاسخ میده: «من برای یک کلوپ شبانه کار میکنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم که یکی با همسرم بوده!!
دربالکن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالکن، ولی کسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه کردم،
یه مرد را دیدم که میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید.»

من یخچال را که روی بالکن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون!!
دلیل کمر دردم هم همین بلند کردن یخچاله.
 

مریض بعدی دکترکه به نظر میرسید که تصادف بدی با یک ماشین داشته بهش میگه :، .مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینکه حال شما خیلی بدتره!بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟

مریض پاسخ میده:
 «باید بدونید که من تا حالا بیکار بودم و امروز اولین روز کار جدیدم بود.
ولی من فراموش کرده بودم که ساعت را کوک کنم و برای همین هم نزدیک بود دیر کنم.
من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیکنید؛
ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من!

وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه که حا از دو مریض قبلی وخیمتره.
دکتره در حالی که شوکه شده بوده دوباره میپرسه «از کدوم جهنمی فرار کردی؟!»
 

خب، راستش توی یه یخچال بودم که یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب کرد


<      1   2   3      >