سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر چی تو بخوای
 
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 90/10/21 توسط مایسا | نظر

زن با عصبانیت پای تلفن : "این موقع شب کدوم گوری هستی تو؟!"

مرد : "عزیزم ، اون فروشگاه طلافروشی رو یادته که از یه انگشتر الماس نشان ش خوشت اومده بود و گفتی برات بخرم، اما من اون روز پول نداشتم ولی بهت گفتم که روزی حتما این انگشتر مال تو میشه عزیزم...؟! "
...
زن با صدای ملایم و خوشحالی بسیار : " بله عشقم..."

مرد : "من تو رستوران بغل دستیش دارم شام میخورم!"


نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/4/20 توسط مایسا | نظر

http://2.bp.blogspot.com/_N9mKVRipKF0/S5ldP-gfgPI/AAAAAAAABDE/RQWAPAPueko/s400/grandfather-and-granddaughter-lublin-1937.jpg

مرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟
پیرمرد : معلومه که نه !
جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا"" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی ؟ !
پیرمرد : ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم !
جوون : میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه ؟ !
پیرمرد : ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی !
جوون : کاملا"" امکانش هست !
پیرمرد : ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی !
جوون : کاملا"" امکان داره !
پیرمرد : یه روز ممکنه تو بیای به خونه ی من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم ! بعد از این دعوت من ، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونه ی من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده ؟ !
جوون : ممکنه !
پیرمرد : بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده ! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو می پسندی !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی ! ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می کنی !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین !
مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !
پیرمرد با عصبانیت : مردک ابله ! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم !

 


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/3/24 توسط مایسا | نظر

روی میز صبحانهء شما این میوه‌ها گذاشته شده‌اند، که یکی را باید انتخاب کنید:

?. سیب

?. موز

?. توت فرنگی

?. هلو

?. پرتقال

 

اولین انتخاب شما کدام خواهد بود؟

 

لطفاً خوب فکر کنید و به میز غذا حمله‌ور نشوید!

 

این یک امتحان بزرگ است و نتیج? آن شما را متحیر خواهد کرد.

 

انتخاب شما چیزهای عجیبی در مورد شما خواهد گفت.

 

باز هم فکر کنید و قبل از انتخاب‌کردن به انتهای نامه نروید.

 

پس از انتخاب برای شناخت خودتان نتیجه را در انتهای نامه ببینید...

 

عجله نکنید، خوب فکر کنید!

 

â

 

â

 

â

 

â 

 

â

حالا خیلی دوست دار شخصیتت رو بشناسی کلیک کن

نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/3/20 توسط مایسا | نظر

درسته آیزاک نیوتن قوانین بدبخت کننده ی زیادی رو کشف کرد نمونه اش همین جاذبه ی زمین انرژی پتانسیل فشار مایعات و خیلی چیز های بدبختی آور دیگه (فعلا حوصله ی نام بردن ندارم ) ولی یه جند تا قانون رو (احتمالا عمرش قد نداد و گرنه حتما اینارو هم کشف می کرد ) که ایشون (خدارو شکر) کشف نکردن نام می برم                                                                                               

قانون صف:

اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد. 

  

قانون تلفن:

اگر شما شماره‌ای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود.

   

قانون تعمیر:

بعد از این که دست‌تان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد.

   

قانون کارگاه:

اگر چیزی از دست‌تان افتاد، قطعاً به پرت‌ترین گوشه ممکن خواهد خزید.

   

قانون معذوریت:

اگر بهانه‌تان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشین‌تان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشین‌تان، دیرتان خواهد شد.

   

قانون حمام:

وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن شما زنگ خواهد زد.

   

قانون روبرو شدن:

احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش می‌یابد.

   

قانون نتیجه:

وقتی می‌خواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمی‌کند، کار خواهد کرد..

   

قانون بیومکانیک:

نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد.

   

قانون تئاتر:

کسانی که صندلی آنها از راه‌روها دورتر است دیرتر می‌آیند. 

 

قانون قهوه:

قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیس‌تان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشید.


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/3/18 توسط مایسا | نظر
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...
در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ?? سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ?? سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!

مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم

 


نوشته شده در تاریخ جمعه 89/3/14 توسط مایسا | نظر

شما جای این معلمای ریاضی بودین خود کشی نمی کردین ؟
http://www.2topics.com/group/files/27/05.jpg

http://www.2topics.com/group/files/27/07.jpg




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/3/10 توسط مایسا | نظر

فکر کنم معنی این آپو فقط مژگان و مهرانا و مهسا و ستایش و دیگر دوستان سمپادی بفهمن

یاد آن روز های سمپادی به خیر

یاد آن بابای سمپادی به خیر

یاد آن روز هایی که بودیم ما

زیر نظر رییس جمهور به خیر

یاد باد آن روزگارانی که ما

فارغ از بیهوده ها بودیم به خیر

((یاد باد آن روزگاران یاد باد ))

یاد اون سمپاد قدیمیه به خیر

خب این ابیات که در قالب غزل سروده شده از بنده است . از وقتی که دکتر اژه ای (بابای سمپاد) از سمپاد رفته سمپاد افتضاح شده فقط دلم می خواد یک سنگ صبوری داشته باشم باهاش در این مورد دردودل کنم .

عزیزانم اگر کسی سمپادیه تو نظرات بگه ببینم چند تا همدرد دارم

قربونتون


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/3/5 توسط مایسا | نظر

قلمی از قلمدان قاضی افتاد.

 شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید .

قاضی خشمگین شد گفت : این قلم است نه کلنگ فرق بین قلم و کلنگ را نمی فهمی ؟

شخص گفت : بالاخره شما خانه من را با آن ویران کردید .

عبید زاکانی


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/3/5 توسط مایسا | نظر

اگر کریستوفر کلمب ازدواج کرده بود، ممکن بود هیچگاه قاره امریکا را کشف نکند?چون بجای برنامه ریزی و تمرکز در مورد یک چنین سفر ماجراجویانه ای? باید وقتش را به جواب دادن به همسرش? در مورد سوالات زیر می گذراند:

 

- کجا داری میری؟

 

- با کی داری می ری؟

 

- واسه چی می ری؟

 

- چطوری می ری؟

 

- کشف؟

 

-برای کشف چی می ری؟

 

- چرا فقط تو می ری؟

 

.

 

برای دیدن بقیه ی سوال های زن کریستف به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.

 ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/3/3 توسط مایسا | نظر
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ 350 دلار است.»
مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»
مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی 1200 دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «‌ 2500دلار.»
مشتری: «این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟»
صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.»

   1   2      >