سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر چی تو بخوای
 
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/11/10 توسط مایسا | نظر

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه‌ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و این که دختر مورد علاقه‌اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سال‌های متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می‌کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت: "اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟"
شاگرد با حیرت گفت: "ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟"
شیوانا با لبخند گفت: "چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می‌فرستادی. بگذار دخترک برود!
این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی. معشوق فرقی نمی‌کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه‌گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!"

 


نوشته شده در تاریخ جمعه 90/4/17 توسط مایسا | نظر

 

http://www.uploadtak.com/images/c7t57sliom1sjkcq347h.jpg
 


یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روزمدرسه، پس از تعطیلی کلاس‌ها سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند، بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت می‌کردند وسر و صدای عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاًمختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.

روز بعد که مدرسه تعطیل شد،دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید ومن از این که می‌بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می‌کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا، و همین کارها را بکنید.»

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره بهسراغشان آمد و گفت: « ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی‌تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟»

بچه ها گفتند: « 100 تومن؟ اگه فکر می‌کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم.»

و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

 


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/2/12 توسط مایسا | نظر

زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر روانشناس میره ..



دکتر می پرسه : چه اتفاقی افتاده؟

خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم عصبانی و

ناراحت میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه و عصبانیتش رو سر من خالی می کنه !!!

دکتر گفت: خب دوای دردت پیش منه : هر وقت شوهرت عصبانی و ناراحت اومد خونه، یه

فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن. و این کار رو ادامه بده.

دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت !!!

خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود. هر بار شوهرم عصبانی و ناراحت

اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت!!!

دکتر گفت: میبینی؟! اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا خود به خود حل میشن

 

 

 

 

 


نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/10/5 توسط مایسا | نظر

وقتی سارا دخترک هشت ساله‌ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می‌کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکه‌ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بودکه متوجه بچه‌ای هشت ساله شود
دخترک پاهایش را به هم می‌زد و سرفه می‌کرد ولی داروساز توجهی نمی‌کرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه‌ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.....

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می‌خواهی؟
دخترک جواب داد:‌ برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!
دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می‌گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می‌توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟
دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:‌ من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می‌کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت
پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت:‌ فقط پنج دلار

 


نوشته شده در تاریخ جمعه 89/9/19 توسط مایسا | نظر

http://www.blogcdn.com/www.autoblog.com/media/2008/12/s60_concept_-hi_021.jpg

پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.

پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟".

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت.

اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟""اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟".

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.

اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.".

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت.

او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :..

" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده.

یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد . اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند.

برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.



در مسابقه ی زندگی گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/8/4 توسط مایسا | نظر


  http://www.thebeijingguide.com/airport/airport-020.jpg

 


 زن
جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود
. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم
گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته
بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و در
آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...

 

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.

 

وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه
شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی
عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

 

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه
کرده باشد.»

 

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت
برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او
را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان
دهد.

 

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر
کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.

 

این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

 

او حسابی عصبانی شده بود.

 

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار
شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع
و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا
دور شد و به سمت دروازه  اعلام شده رفت. وقتی داخل
هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا
عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید
که
جعبه  بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

 

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود
که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

 

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون
آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...

 

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد
از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و
متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا
معذرت‌خواهی نبود....

 

 

چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند :

 

1.    سنگ ... پس از رها کردن!

2.    حرف ... پس از گفتن!

3.    موقعیت... پس از پایان یافتن!

4.    و زمان ... پس از گذشتن!



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/7/29 توسط مایسا | نظر

من به مدرسه میرفتم تا
درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم
دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت

معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/7/19 توسط مایسا | نظر

 

ایمیل عوضی
!!

روزی مردی به سفر میرود
و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به
کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند
. نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود
و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن
در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از
مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این
فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه
به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند .
اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می
افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود
و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به
صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی .
راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می
اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان
رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو
به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر
من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !!


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/6/31 توسط مایسا | نظر
اولا فرا رسیدن این ایام اسف بار شرو ویا بازگشایی مدارس را به همه دست اندر کاران این وبلاگ وبه همه ی شما دوستان عزیز تسلیت وتعزیت عرض می کنم
حالا شما ها تنها بد بختیتون باز شدن مدرسه هاست ولی من  یه بیچارگی دیگه هم دارم اون این که باید وسایلامو از اتاق سابق به اتاق جدید ببرم چون همسایه بالاییمون خونه رو خالی کرده قبل از مکه مون هم اون جا رو موکت کردند حالا هم مامان و بابام وقدم نو رسیده ای که هنوز نرسیده رفتن بالا اتاق منو می خوان بدن به داداشم و اتاق خودشون رو به من حالا هم باید من وسایلامو اسباب کشی کنم از این اتاق به اون اتاق
بگذریم اینم آپ امروز:


شیوانا در حالی که سعی می کرد خشم و ناراحتی خود را

از
رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند ، از زن قضیه
را پرسید .

زن گفت : ”
این مرد همسر من و پدر این دختر است . او بسیار

زحمت
کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می زند .

 

از بس شب و
روز کار می کند دستانی پینه بسته و سر و صورتی

زخمی و
پشتی خمیده و قیافه ای نه چندان دلپسند پیدا کرده

است
. وقتی در بازار همراه ما راه می رود ما در هیکل و
هیبت

او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی کنیم و
سعی می کنیم

با فاصله از او حرکت کنیم .

 ای استاد
بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز

او
به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را
تحمل کنیم
!؟

 

شیوانا نفسی
عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید

: ” این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار
می کردید !؟


دخترک
با خنده گفت : ” من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش تیپ

و خوش لباس باشد و سر و صورتی تمیز و جذاب داشته باشد
و با بهترین

لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در بازار
همراهی کند

. ”


زن
نیز گفت : ” من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و
تندرست

و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال
دنیا بخواهم را در اختیار من

قرار دهد . نه مثل این
پیرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور و

نمیر برای ما درآمد بیاورد !؟

به راستی این
مرد کدام از این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود
؟

ای استاد از او بپرسید ما به چه چیز او افتخار کنیم


شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه
اش زد

و به او گفت : ” آهای پیرمرد خسته و افسرده !
اگر من جای تو ب

ودم به این دختر بی ادب و مادر گستاخش
می گفتم که اگر مردی

جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و
توانگر بودم ، دیگر سراغ

شما آدم های بی ادب و زشت
طینت نمی آمدم و همنشین

اشخاصی می شدم که در شان و
مرتبه آن موقعیت من بودند !؟


پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در
چشمان

شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی آکنده از بغض
گفت : ”

اگر این حرف را بزنم دلشان می شکند و ناراحت
می شوند !!

 

مرا از گفتن
این جواب معاف دار و بگذار با سکوت خودم زخم

زبان ها
را به جان بخرم و شاهد ناراحتی آنها نباشم

! ”


پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد

و
به سمت منزل حرکت کرد

.


شیوانا آهی کشید و رو به زن و دختر کرد و گفت : ”

آنچه
باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد

است
که با وجود همه زخم زبان ها و دشنام ها لب

به سکوت
بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند

. “

 



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط مایسا | نظر

http://www.shayangold.com/cd_images/l1257835941.jpg


یکبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که
مسئول کنترل

بلیط به کوپه او آمد. وقتی او به
اینشتین رسید ، انیشتین بدنبال

بلیط جیب جلیقه
اشرا جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند.

سپس در
جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا
نکرد.

سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم
نتوانست آنرا پیدا کند.بعد

پاز آن او صندلی کنار
خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.


مسئول بلیط گفت : دکتر اینشتین ، من می دانم که
شما که

هستیدهمه ما به خوبی شما را میشناسیم و
من مطمئن

هستم که شما بلیط خریده اید، نگران
نباشید. و سپس رفت.

در حال خارج شدن متوجه شد که
فیزیکدان بزرگ دست

خود را به پایین صندلی برده و
هنوز در حال جستجوست.


مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : " دکتر انیشتین
،

دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما
بلیط داشته اید،

مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز
ندارید. من مطمئن

هستم که شما یک بلیط خریده اید."

اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ،

من هم
می دانم که چه کسی هستم. چیزی

که من نمی دانم این
است که من کجا می روم.

 

 

عکس روز
:

http://irupload.ir/images/dkbk2uk956fom441vi7i.jpg

 

 

   1   2   3      >