سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر چی تو بخوای
 
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/6/25 توسط مایسا | نظر

شعری از پروفسور هشترودی در مورد ریاضیات

 

منحنی
قلب
من
، تابع
ابروی
توست


خط مجانب بر
آن، کمند گیسوی
توست
حد رسیدن به تو،
مبهم و بی
انتهاست


بازه تعریف دل، در حرم کوی
دوست

چون به عدد یک تویی من همه
صفرها


آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست

پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو


گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست

بی تو وجودم بود یک سری واگرا


ناحیه همگراش دایره روی توست

(پروفسور هشترودی)

 


نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/3/30 توسط مایسا | نظر

 

http://gallery.photo.net/photo/5588181-md.jpg


من پریشانم و از روحی پریشان می نویسم 
  
صخره ای فرسوده ام از موج و طوفان می نویسم
 
گریه کن بانوی من این بغض های واپسین را
 
گریه کن ... من شاعرم در زیر باران مینویسم
 
چند روزی بیشتر در شهرتان شاید نباشم
 
اهل شهر عشقم و از طاق بستان می نویسم

 
از نگاهی قهوه ای از چشم های نافذی که
 
 آبادی ام را کرد ویران می نویسم
 
عاشقم ... دیوانه ی شهری که صحرایی ندارد
 
از خیابان ! از خیابان ! از خیابان ! مینوسیم
 
 
اوهمیشه  فال قهوه ها را دوست دارد
 
فالگیرش می شوم از راز فنجان می نویسم 
 

شاعرم ؟ نه ... آخرین کفر زمان بی مکانم 
 

با تمام کافری هایم از ایمان می نویسم 
 

این غزل دارد قصیده می شود ای مهربانان 
 

من ولی از عاشقی هایم کماکان می نویسم


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/3/6 توسط مایسا | نظر

خانه ای تنهاست ..

چشم من اما

آشنا با گوشه های خانه محزون

آینه در کنج دیواری...

در صدای بیصدائی ها

قصه گویداز جدائی ها

صندلی ها تکیه بر میز کنار خویش

خسته اند از انتظاری گنگ

بس اسیر حسرت یک جنبش کوتاه

ساکت و خاموش
....

پرده های پر غبار اما...

آرزومند صفای نور خورشیدند

وه چه غمگینند
....


ساعتی..در تیک تاک غصه دار خویش

آن دل بی تاب عاشــــق را

آ ن نگاه شاد و خندان را

بر تن آن عقربکهای خوش دیروز میــــجوید
....

لیک این صبح خوش امـــروز

پیک شادی را هنوز ،اندر پس یک راز

بر تن این پرده های شیشهء خاکی

از نگاه خانهء محزون

فرو بسته ست!!!

عقربکها نیز

بی خبر از معنی شادان خود هستند

تیک تاک لحظه ء دیدار

می گشایم پرده را ارام

گوئیا اینک نگاه خانهء محزون

با شگفتی سخت ...

حیران است
...

ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/3/2 توسط مایسا | نظر

عصر یک جمعه‌ی دلگیر،

 دلم گفت بگویم بنویسم

که چرا عشق به سامان نرسیده است؟

چرا آب به گلدان نرسیده است؟

چرا لحظهء باران نرسیده است؟

و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است،

به ایمان نرسیده است

و غم عشق به پایان نرسیده است.

 بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد

که هنوزم که هنوز است،

چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟

چرا کلبه‌ی احزان به گلستان نرسیده است؟

دل عشق ترک خورد،

 گل زخم نمک خورد،

 زمین مرد،

زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،

فقط برد، زمین مرد، زمین مرد،

 خداوند گواه است،

 دلم چشم براه است،

و در حسرت یک پلک نگاه است،

ولی حیف نصیبم فقط آه است

و همین آه، خدایا برسد کاش به جایی،

 برسد کاش صدایم به صدایی…

ادامه مطلب...