سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر چی تو بخوای
 
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/3/27 توسط مایسا | نظر

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد. مردی
را در فاصله دور می بیند که مدام خم
میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی
اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند
مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می
افتد در آب میاندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها
را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد.
تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست.
نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد
و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق
کرد.