من پریشانم و از روحی پریشان می نویسم
صخره ای فرسوده ام از موج و طوفان می نویسم
گریه کن بانوی من این بغض های واپسین را
گریه کن ... من شاعرم در زیر باران مینویسم
چند روزی بیشتر در شهرتان شاید نباشم
اهل شهر عشقم و از طاق بستان می نویسم
از نگاهی قهوه ای از چشم های نافذی که
آبادی ام را کرد ویران می نویسم
عاشقم ... دیوانه ی شهری که صحرایی ندارد
از خیابان ! از خیابان ! از خیابان ! مینوسیم
اوهمیشه فال قهوه ها را دوست دارد
فالگیرش می شوم از راز فنجان می نویسم
شاعرم ؟ نه ... آخرین کفر زمان بی مکانم
با تمام کافری هایم از ایمان می نویسم
این غزل دارد قصیده می شود ای مهربانان
من ولی از عاشقی هایم کماکان می نویسم