هر چی تو بخوای |
|
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/8/4 توسط مایسا
| نظر
زن
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی میخواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود
آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون
در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد
چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند :
1. سنگ ... پس از رها کردن! 2. حرف ... پس از گفتن! 3. موقعیت... پس از پایان یافتن! 4. و زمان ... پس از گذشتن! |