سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر چی تو بخوای
 
نوشته شده در تاریخ شنبه 89/5/9 توسط مایسا | نظر

در یک غروب پنج شنبه پیرمرد موسفیدی در حالی که دختر
جوان و زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد
وارد یک جواهر فروشی شدند و به جواهر فروش گفت : یک
انگشتر مخصوص برای دوست دخترم می خواهم.(چه قدر پر رو بوده )
مرد جواهرفروش به اطرافش نگاه کرد و انگشتر فوق العاده
گرانی و زیبایی که ارزش آن 3 میلیون دلار بود را به
پیرمرد و دختر جوان نشان داد.چشمان دختر جوان برقی زد
تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد.
پیرمرد در حال دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت : خب
، ما این رو برمیداریم. جواهرفروش با احترام پرسید که
پول اونو چطور پرداخت می کنید؟
پیرمرد گفت : با چک ، ولی خب من میدونم که شما باید
مطمئن بشید که تو حسابم پول هست یا نه بنابراین من این
چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز دوشنبه که
بانکها باز می شه ، به بانک من تلفن بزنید و تایید
اونو بگیرید و بعد از ظهر اون روز همون روز من انگشتر
رو از شما می گیرم.
صبح دوشنبه مرد جواهر فروش در حالی که به شدت ناراحت
بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت :
من الان حسابتون رو چک کردم اصلا نمی تونم تصور کنم که
توی حسبابتون حتی یک ریال هم نیست!!!

پیرمرد جواب میده : متوجه هستم چی میگید ، ولی در عوضش
می تونی تصور کنی که من تو این دو سه روز چقدر
خوش گذشت، واقعا که بهترین روزای عمرم بود.!